در حالی که آفتاب داغ مردادماه سال ۸۶، جون هر جنبده رو برای طی کردن این فاصله کوتاه با پای پیاده میگیره، به ناگاه یک پراید سفید جلوی پات ترمز میزنه و با صدای آرام میگه: «جوون بیا بالا، کمتر کسی برای این مسافت کوتاه تو رو سوار میکنه».
مسافر جوون که به دلیل سریع سوار شدنش هنوز موفق به دیدن چهره راننده
ماشین نشده بود، خوشحال از فتح این مسیر کوتاه، حالا به نشانهی قدردانی و
تشکر از منجی خودش تو این گرمای طاقت فرسای تهران، رو به راننده میکنه و
در همین موقع که میخواد اولین جملات تشکرآمیز رو به زبانش بیاره به ناگاه
چهرهی راننده، زبان جوون مسافر رو به شمارش میاندازه . . .
م… مه… مهندس شما . . . !؟
باز هم همون صدای آرام که این بار با تصویر هم همراهه میگه: «خود من هم
برای انجام کاری به خیابان وصال شیرازی میرم، دیدم برای این مسیر کوتاه
کسی تو رو سوار نمیکنه».
خاطره ای به نقل از صادق یک شهروند تهرانی درج شده در سایت آفتاب
salam
webloge bahali dari be webloge mnam sar bezan
قربونه شما به وبلاگ شما نمی رسه...